سیدی بادی، مهاجر گامبیایی ٣١ ساله، بعد از یک سفر پنج ساله که او را از سنگال به لیبیا و سپس از مصر به قزاقستان رساند، در اکتوبر سال ٢٠١٩ وارد جزیره ساموس در یونان شد. او امیدوار است که بتواند به پسر کاکای خود در ناروی بپیوندد، اما باید منتظر بماند تا بتواند درخواست پناهندگی کند. روندی که میتواند سالها طول بکشد.
« من گامبیا را ٥ سال پیش، در سال ٢٠١۴ ترک کردم. باید بدانید که من آن کسی نیستم که شما «مهاجر اقتصادی» می نامید. من به عنوان کارگر برق، کار خوبی در ناوک، شرکت آب و برق، در سریکوندا داشتم که حدود ده کیلومتر از بانژول، پایتخت فاصله دارد. من هنوز هم مدارک کاری خود را با خودم دارم. من به این دلیل فرار کردم تا جانم را نجات بدهم. من در یک خانواده مسلمان متولد شدهام اما بسیاری از دوستانم که با آنها بزرگ شدهام مسیحیان بودند. من تحت تاثیر آنها قرار گرفتم و وقتی خواستم دین خود را تغییر دهم خانواده و قوم مرا تهدید کردند. آنها اول می خواستند من مرا مجبور کنند که دوباره مسلمان شوم. بعدتر تهدید کردند که مرا خواهند کشت.
ابتدا به سنگال رفتم و در آنجا درخواست ویزا برای هالند کردم. وقتی درخواست ویزایم رد شد، تصمیم گرفتم از طریق مالی و نیجر سفر کنم. وقتی به آگادز رسیدم، قاچاقبرانی را پیدا کردم که مرا به طرابلس بردند. یک سال و هشت ماه را در آنجا گذراندم و شش ماه در زندان شکنجه شدم. آدم ربایان به من گفتند كه با خانوادهام تماس بگیرم و برای آزادیام پول بخواهم. من پاسخ دادم كه خانواده ندارم زیرا پدرم هرگز به من كمك نمی كرد. بالاخره آزادم کردند و من مدتی با کارهای کوچک زندگی می کردم و در پارکها میخوابیدم. چندین بار تلاش کردم تا با یک قایق کهنه به سوی ایتالیا بروم، اما همه تلاشهایم ناکام ماند. وضعیت برای من خیلی دشوار بود تا اینکه تصمیم گرفتم به مصر بروم. یک سال و سه ماه را در قاهره گذراندم و طی این مدت همیشه به دنبال امنیت بودم.
برادرم را در قزاقستان یافتم
در قاهره وضعیت خیلی بهتر نبود ونتوانستم کار دایمی پیدا کنم. شبها در موترهای از کار افتاده میخوابیدم. در این شهر بود که با یک نایجریایی آشنا شدم که مرا تشویق به درخواست ویزای الکترونیکی برای قزاقستان کرد. با خود گفتم چرا نه؟ ویزا را به دست آوردم و به آستانه، پایتخت (نور سلطان) پرواز کردم. در آنجا خیلی سرد بود و مثل گذشته نمی توانستم بخوابم. مدتی درس زبان انگلیسی میدادم اما به دلیل نژادپرستی طول نکشید. تا اینکه از طریق فوتبال، چانس به سراغم آمد. یک روز هنگام بازی، با یک گینهای آشنا شدم که پیشنهاد کرد با او در یک آپارتمان کوچک زندگی کنم. در آستانه، معجزه آسا، یکی از برادرانم را پیدا کردم که از راه دیگری وارد این کشور شده بود: و چون او نیز یک فوتبالیست خوب است یک مامور استخدام فوتبالر به او پیشنهاد کرده بود به روسیه برود و در یک تیم حرفهای بازی کند! کاملاً واضح بود که آن شخص دروغ گفته بود و برادرم از مسکو به آستانه با دست و جیب خالی برگشته بود زیرا استخدام کننده جعلی همه پولهایش را گرفته بود.
من و برادرم تصمیم گرفتیم چانس خود را در ترکیه امتحان کنیم زیرا امکان گرفتن ویزای الکترونیکی برای این کشور وجود داشت. وقتی به ترکیه رسیدیم، طولی نکشید که به جرم یلهگردی دستگیر شدیم و بعد ازاینکه مدت ١٥ روز در زندان به سر بردیم آزاد شدیم. ما چند ماه در منطقه آق سرای در استانبول ماندیم که یک منطقه خیلی خطرناک است. یک روز حوصله ما تمام شد و به سوی دریا رفتیم تا به اروپا برویم: جایی که یک پسر کاکا در ناروی داریم و یک کاکا هم که از سال ١٩٧٨ در فرانسه زندگی می کند.
قاچاقبران ما را در یک قایق کوچک سوار کردند که به سوی ساموس میرفت. دریا نسبتاً آرام بود اما در نیمه راه مواد سوخت کشتی تمام شد. هیچکدام از شماره های عاجل که قاچاقبران به داده بودند، پاسخ ندادند. بالاخره مجبور شدیم با اسپانیا تماس بگیریم تا کسی از وضع ما باخبر شود. یک کشتی یونانی برای نجات ما آمد. وقتی سوار کشتی میشدم متوجه شدم که بکس پشتیام نیست. گارد ساحلی به من گفت که دنبالش نگردم. تیلفون، لباسها و ۴٠٠ دالر پولم در بکس بود. خوشبختانه برادرم بکس پشتی اش را با خود داشت و از تصادف، من دیپلومهای خود را در بکس او گذاشته بودم. ساعت۴ صبح به بندر ساموس رسیدیم و ساعت ٧ صبح پولیس ما را به یک کمپ مهاجران (هات سپات) برد. در آنجا تا ساعت ٦ بعد از ظهر منتظر ماندیم. آنها به ما پتو دادند و گفتند: « این کمپ پر است خودتان راه حل پیدا کنید.» خوشبختانه برادران گامبیایی ما که حدود ٢٠٠ نفر هستند و در خیمههای "جنگل" اطراف زندگی میکنند ازما استقبال کردند. آنها به ما کمک کردند یک خیمه پیدا کنیم که پیشتر به یک مهاجر مالیایی تعلق داشت. این خیمه برای ما ٩٠ یورو تمام شد و تا هنوز قسطش را به فروشنده میدهیم. حالا منتظر مصاحبه هستیم تا درخواست پناهندگی بدهیم. البته نه به زودی زیرا اولین ملاقات صحی من در جنوری خواهد بود. اینجا در ساموس، از زمین فوتبال، یک جای خشک برای خواب و آب و برق خبری نیست. با خود میگویم شاید این جا از همه جاهایی که پیشتر دیده بودم، بدتر باشد.»